مهدیارجان مهدیارجان، تا این لحظه: 15 سال و 3 ماه و 20 روز سن داره
محمدصدرا جانمحمدصدرا جان، تا این لحظه: 10 سال و 6 ماه و 25 روز سن داره
امیرطاها جانامیرطاها جان، تا این لحظه: 8 سال و 7 ماه و 19 روز سن داره

روز های زندگی من

برای بابا میثم

برای میثم عزیزم: هنوز هم عاشقانه‌ها ی م را  عاشقانه برای تو می‌نویسم.. هنوز هم در ازدحام این همه بی تو بودن از با تو بودن حرف می‌زنم.. هنوز هم باور دارم  عشق ما جاودانه است.. این روزها دیگر پشت پنجره می‌نشینم و به استقبال باران می‌روم و هر شب به انتظارت می مانم می‌دانم زندگی، هنوز هم شورانگیز است.. می‌دانم تمام می‌شود و ما رها می‌شویم؛ پس بگذار بخوانم: اولین عشق من و آخرین عشق من تویی نرو، و مرا  تنها نگذار که سرنوشت من تویی..  همیشه بمان، جان من ...
27 دی 1390

تراشه های الماس و کلاس شادی

سلام به پسر زیبای صبح ( گرچه ساعت 10:30 شب به دنیا اومدی ولی صبح نماد پاکی و نشاطه  پس تو پسر زیبای صبح وسحری عزیزم) عزیز دلم من و شما از پریروز آموزش پکیج تراشه های الماس رو شروع کردیم تا شما ایشالا باسواد بشی. روز اول کلمه ی مامان رو شروع کردیم برنامه به این صورت بود که در طی نیم ساعت بازی هر پنج دقیقه کلمه ی مامان رو به مدت 10 ثانیه به شما نشون می دادم. شما خیلی ذوق کردی و تا کلمه رو نشون می دادم می گفتی نوشته مامان زهرا . وقتی هم پدرت اومد خونه گفتی بابا من یه چیزی دارم که نوشته مامان . برنامه ی روز دوم به این صورت بود که کلمه ی مامان رو نشونت بدم و بپرسم این جا چی نوشته و اگر جواب درست دادی بغلت کنم و تش...
27 دی 1390

تعطیلات چند روزه

سلام عزیز دل مامانی تعطیلات خوش گذشت؟ برای مامانی که خیلی خوب بود سه روز با شما بودن واقعا لذت بخشه گل زیبا راستی از تولدت برات ننوشتم که چقدر عالی بود و به هممون خوش گذشت مامان ثریا و بابا ناصر و مامان شعله و بابا عباس و مامان بزرگهای مهربونمون و عمه سارا جون و عمو حمید و خاله اسما جون و عمو مهدی با پای در گچ که وقتی رسید بابا میثم گفت زهرا جان دوربین رو بیار یه عکس از من و باجناقم بگیر که بعدا بگم من زدمش! غیر از همه مهمون های عزیزمون دو تا مهمون عزیز کوچولو هم داشتیم به نام علی و سجاد پسر عموهای مامانی که با اومدنشون حسابی آقا پسرو خوشحال کردن و باعث شدن مامانی تصمیم بگیره سال دیگه یه تولد حسابی با همه ی دوستای مهدیار برگزار کنه تا...
25 دی 1390

شادترین روز زندگی مامان و بابا

غنچه زیبا بهارت مبارک بهانه بودنم بمان تا حس زیبای داشتنت را برایم معنا کنی.  خو گرفتم به بودنت، به داشتنت، به نفس کشیدنت از همان گاه که همه وجودم لبریز حس مادرانه شد، که همه هستی ام شدی.  وقتی برای اولین بار در آغوشت کشیدم حس غیر قابل توصیفش برایم غریب بود و خوشایند و تنها آرزویم تطویل زمان. می بوییدمت می بوسیدمت و هراس داشتم که این رویا باشد و از خدا تمنا داشتم که اگر رویاست، تا ابدیت ادامه یابد. شیرین ترین رویایم، تمنای وجودم به وجودت می بالم. چه حس زیباییست وقتی فکر می کنی مالک همه ی کائناتی مالک همه ی خوبی هایی ولی من فکر نمی کنم، گمان ندارم، بلکه ایمان دارم که با تو همه ی نیکی ها  را ...
19 دی 1390

به مناسبت تولد آقا پسر

              مهربان ای فرشته قشنگ آسمان از کدام قصه آمدی که لای لای عاشقانه ات هنوز مرا به خواب سرزمین دور می برد دستهای گرم تو مرا به شهر شادی و سرور میبرد به سوی نور می برد مهربان قصه گو از کدام قصه آمدی بگو که پیش از این چشمهای من میزبان قطره های سرد اشک بود قطره قطره شعر های آه و غصه می سرود پیش از این چه دور بود آسمان به چشمهای من این ستاره ها به دستهای من آشنای من نگاه کن دلم با دلت چگونه خو گرفت این تن غریب و بی پناه من چگونه عاشقانه از تن تو رنگ و بو گرفت مهربان ای پرنده قشنگ آرزو از کدام قصه آمدی بگو باز هم برای من شعرهای عاشقانه را بخوان مهربان ...
18 دی 1390

قربون اون زبونش

عزیز دلمیییییییییییییی شیرینی زندگی مامانی فدات شه که چقدر پارسال همین موقع ها منتظر بود تا تو کامل حرف بزنی حالا با هر کلمه و جمله ت مامانی و بابایی به آسمون پرواز می کنن قربونت برم که بعد از کلی تمرین بالاخره پریشب موفق شدی لبخند رو درست تلفظ کنی آخه تا پریشب می گفتی لخبند آکواریوم رو هم می گی آفتاریوم چند شب پیش بابا بهت گفت پسرم می خوای بزرگ شدی چیکاره بشی شما هم گفتی من بزرگ شدم بابایی گفت وقتی خیلی بزرگ شدی اندازه ی بابایی شدی شما گفتی می خوام پلیس لولوها بشم لولوها رو دستگیر کنم ...
13 دی 1390
1